به گزارش خبرگزاری حوزه، کتاب «آنچه در کربلا گذشت» به شرح واقعه کربلا در زوایای گوناگون پرداخت است که در این نوشتار، به انتشار زندگینامه مسلم بن عقیل خواهیم پرداخت:
مـسلم بن عـقـیل بن ابیطالب برادرزاده امیرالمؤمنین علی علیه السلام و داماد آنحضرت و پسر عموی امام حسین و مورد اعتماد و وثوق آن حضرت بوده و باتفاق امام از مدینه به مکه هجرت نمود.
پـدرش عـقیل نسّابه عرب بود چنانکه حضرت امیرالمؤمنین پس از رحلت زهرای اطهر (س) خـواست ازدواج کند به عقیل فرمود: تو عالم به انساب عربی زنی را برای من پیدا کن که دارای چنین و چنان اوصافی باشد تا از او فرزندان شجاع و دلیری بوجود آید.
عقیل عرض کرد: ام البنین کلابیه را به شما معرفی می نمایم که واجد چنین صفاتی است و پدران او از شجاعان عرب و در دلاوری معروف و مشهورند.
رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم از شهادت مسلم بنعقیل خبر می دهد
ابن عـباس روایت مـی کند: قـال عـلی لرسول الله صلی الله عـلیه و آله: یا رسول الله انک لتحبّ عقیلا؟ قال: ای و اللّه لاحبّه جبّین: حبّا له و حبّا لحبّ ابی طالب له و انّ ولده لمـقـتـول فـی مـحبّة ولدک ، فـتدمع علیه عیون المؤمنین ، و تصلّی علیه الملائکة المـقـرّبون ، ثـمّ بکی رسول الله حتـی جرت دمـوعـه عـلی صدره ثـمـّ قال: الی الله أشکو ما تلقی عترتی من بعدی .
«عـلی عـلیه السلام به رسول خـدا صلی الله عـلیه و آله عـرض کرد: ای رسول خدا عقیل را دوست می داری؟ رسول خدا فرمود: آری بخدا او را از دو جنبه دوست دارم یکی بخاطر خودش و دیگری بخاطر این که ابوطالب او را دوست می داشت همانا پسرش مـسلم بخـاطر محبت و دوستی فرزندت (حسین) در راه او کشته می شود و بر شهادت او مؤمـنین اشک مـی ریزند و فـرشتـگـان مـقـرب بر او درود مـی فـرستـند سپـس رسول خـدا آنچـنان گریست که اشکهایش بر سینه مبارکش فرو ریخت آنگاه فرمود بخدا شکایت می برم از آنچه که بر عترت من بعد از من می گذرد.(۸۰)»
مسلم بن عقیل به کوفه می رود
امـام حسین عـلیه السلام جناب مـسلم بن عـقـیل را به نیابت از طرف خود به کوفه گسیل داشت و قیس بن مسهر را هم ملازم وی نمود و عبدالرحمن بن عبدالله و عمارة بن عبدالله نمـایندگـان مـردم کوفه نیز با مسلم و نامه امام حرکت نمودند امام حسین مسلم را به هنگام حرکت به تقوی و کتمان سر و مدارات با مؤمنین سفارش کرد و فرمود: اگر مردم در یاری مـا مـتـحد بودند و به یاری آنها اعـتـمـادی بود سریعـا برایم بنویس مـسلم بن عـقـیل پـس از وداع با امـام به سوی مـدینه منوره رهسپار شد و نمایندگان راهی کوفه شدند، مـسلم پـس از ورود به مـدینه ابتـدا به مـسجد رسول خـدا صلی الله عـلیه و آله و سلم رفـت و نمـاز خـواند و سپس به خانه رهسپار گـردید و با اهل بیت خود وداع کرد و دو نفر راهنما استخدام نمود و بطرف کوفه حرکت کرد امـا راهنمایان راه را گم کردند و بر اثر تشنگی هر دو جان دادند و مسلم با قیس بن مـسهر بزحمت خود را به مضیق که آبادی بنی کلب بود رسانید و نامه ای به امام نوشت که مـرا از این مـأمـوریت مـعـاف دار که با پـیش آمـدی که برایم نمود این سفر را به فال نیک نمی گیرم و نامه را بوسیله قیس برای حضرت فرستاد.
امـام حسین عـلیه السلام استعفای وی را قبول نفرمود و نوشت: نباشد که ترس ترا به استعفأ وا داشته باشد سپس او را امر به رفتن به کوفه و انجام مأموریت فرمود، مسلم با وصول پاسخ امام براه خود ادامه داد تا بکوفه رسید و به خانه مختار بن ابی عبیده ثقفی وارد شد.(۸۱)
مسلم در خانه مختار
مسلم بن عقیل نماینده امام حسین علیه السلام پس از ورود به کوفه به خانه مختار بن ابی عـبیده ثـقفی وارد شد، زیرا اولا مختار در میان شیعه فردی سرشناس و متنفذ و مقتدرترین افـراد شیعـه بود ضمـنا نسبت به حضرت امام حسین علیه السلام بسیار علاقه مند و خیرخواه آن حضرت بود و علاوه بر مراتب گذشته مختار داماد نعمان بن بشیر حاکم کوفه بود که عـمـره دخـتـر نعـمـان همـسر مـخـتـار بود و بهمـین جهت از اعمال قدرت نعمان علیه مسلم جلوگیری می شد.
و شاید بیشترین موفقیت مسلم در امر بیعت گرفتن برای امام همین بوده است مختار هم به تـمـام مـعـنی از مسلم استقبال کرد و منتهی درجه تکریم و احترام از وی بجا می آورد و مردم شیعـه از اطراف و اکناف به خانه مختار که از نظر وسعت نیز استعداد خوبی داشت روی آوردند.
مـسلم نامه امام حسین علیه السلام را برای هر دسته و جمعیتی که حضور می یافتند قرائت مـی کرد و آنها از شوق اشک مـی ریخـتند و از آمدن نایب امام اظهار خوشوقتی و آرزو می کردند که به وسیله مسلم یا شخص امام حسین علیه السلام از تحت حکومت ظالمانه اموی نجات یابند و روش حکومت عدل علی علیه السلام دوباره به اجرأ در آید.(۸۲)
بیعت کوفیان با مسلم
وقـتـی مـردم کوفـه خـبردار شدند که نماینده امام حسین علیه السلام به کوفه آمده و در خـانه مـخـتـار نزول اجلال فـرمـوده است دسته دسته بحضورش رسیده و با او بیعت می نمودند تا اینکه وعده بیعت کنندگان به هیجده هزار نفر رسید.
در این هنگام مسلم بن عقیل نامه ای به حضرت نوشت که تاکنون هیجده هزار نفر بیعت کرده اند اگر صلاح می دانید به سوی کوفه حرکت کنید.
خـبر بیعـت مردم با مسلم بگوش نعمان بن بشیر والی کوفه رسید به مسجد رفت و بر فـراز مـنبر شد و با مردم سخن گفت و آنها را از فتنه بر حذر داشت و اضافه نمود: تا کسی با من جنگ نکند من با او به نبرد نخواهم پرداخت و به گمان و وهم و تهمت کسی را نخـواهم گرفت پس برای ایجاد تفرقه و آشوب شتاب نکنید که موجب خونریزی و هلاکت مـردان و غـصب و غارت اموال است و من امیدوارم که طرفداران حق و آنها که حق را می شناسند در بین شما بیش از منکرین آن و طرفداران باطل باشد.
عـبدالله بن مسلم بن سعید حضرمی که از طرفداران بنی امیه بود در مقام انتقاد و اعتراض برآمـد و باو گـفـت: طریق مسالمت آمیزی که تو در پیش گرفته ای صحیح نیست باید سخـت گـیری کرد و روشی که تو انتخاب نموده ای روش مستضعفین است نعمان بن بشیر گـفـت: أن اکون مـن المـستضعفین فی طاعة اللّه احبّ الیّ من ان اکون من الاعزین فی معصیة الله .
«یعـنی من دوست دارم که از مستضعفین باشم در اطاعت و فرمانبرداری از خدا تا اینکه از عزیزان و سختگیران باشم در نافرمانی خدا و از منبر فرود آمد.(۸۳)»
شرایط بیعت با حسین علیه السلام
مـسلم بن عـقیل در بیعت با مردم مسائلی را شرط می کرد و با این شرایط از مردم بیعت می گرفت:
۱ ـ با حسین بیعت می کنیم تا مردم را به کتاب خدا و سنت پیامبر دعوت کنیم .
۲ ـ با ستمکاران و دشمنان اسلام و مسلمین بجنگیم .
۳ ـ از مستضعفین و محرومان جامعه حمایت کنیم .
۴ ـ در آمد کشور اسلامی یکسان و برابر میان مسلمانان تقسیم گردد.
۵ ـ حقوق از دست رفته مظلومان را بگیرند و به آنان برگردانند.
۶ ـ از خاندان پیامبر حمایت و آنان را یاری دهند.
۷ ـ آشتـی کنند با هر که با خاندان پیامبر در صلح و آشتی هستند و بجنگند با هر که با این خاندان در جنگ است .(۸۴)
چه تعدادی با مسلم بیعت کردند؟
در شمـاره و تـعـداد بیعـت کنندگـان با مـسلم بن عـقـیل اخـتـلاف است و مـشهورتـرین اقوال در میان مورخین چهار قول است:
۱ ـ چـهل هزار نفـر که شارح وافـیه ابی فـراس این قول را اختیار نموده است .
۲ ـ سی هزار نفـر که این قول نیز عقیده بسیاری از مورخین نظیر دایرة المعارف وجدی ، روضة الاعـیان فـی اخبار مشاهیرالزمان ، و مناقب الامام علی بن ابی طالب علیه السلام و غیره است .
۳ ـ بیست و هشت هزار نفـر، چـنانکه از تـاریخ ابی الفـدأ نقل شده .
۴ ـ هیجده هزار نفر و این گفته مشهورترین اقوال بین مورخین و حکایت نامه مسلم به حسین عـلیه السلام است این قول منافات با گفته دیگران ندارد زیرا مسلما بعد از نوشتن نامه هم عده ای بیعت کردند.(۸۵)
ابن زیاد به فرمانداری کوفه منصوب می شود
نعمان بن بشیر از اصحاب رسول خدا علیه السلام است منتها در جنگ صفین با معاویه و از اتـباع او بود و لذا مـعـاویه او را به فرمانداری کوفه منصوب نمود، و یزید هم وی را ابقـأ کرد و در فـتـنه ابن زبیر هم والی حمص بود و با مردم آن سامان به جنگ پرداخت عـبدالله بن مسلم پس از انتقاد از روش نعمان نامه ای به یزیدبن معاویه نوشت و جریان ورود مـسلم بن عـقـیل به کوفه و بیعت مردم را به او گزارش نمود ضمنا متذکر شد که نعـمـان مرد ضعیفی است یا اینکه خود را به ناتوانی می زند، اگر به کوفه نیازمندی حکمـران مـقـتـدری بفـرست تـا امـر تـو را تـنفـیذ و با دشمـنانت مـثـل تـو عـمـل کند، عـمـر بن سعد بن ابی وقاص و عمارة بن ولید بن عقبه هم نظیر نامه عبدالله برای یزید نوشتند.
یزید با سرجون رومـی که از غلامان معاویه بود و در زمان حیات معاویه موقعیت و مقام والایی یافته بود به مشورت پرداخت .
سرجون گفت: پدرت طبق عهدنامه ای حکومت کوفه را هم به عبیدالله بن زیاد واگذار کرد لکن قـبل از تنفیذ آن مرد، تو نیز چنین کن و کوفه و بصره را به عبیدالله زیاد واگذار. یزید رأی سرجون را پذیرفت در حالیکه با عبیدالله میانه خوبی نداشت ، سرانجام نعـمان بن بشیر از کوفه برکنار، و عبیدالله بن زیاد به جای او منصوب گردید یزید نامه ای به ابن زیاد نوشت که پسر عقیل ، به کوفه رفته و مردم اطرافش گرد آمده اند با رسیدن این نامـه خـود را به کوفـه برسان و به هر حیله و نیرنگی شده پسر عقیل را به چنگ آور و او را در بند کن یا بکش یا او را از کوفه بیرون کن والسلام و نامه را به وسیله مـسلم بن عـمـرو باهلی همـراه ابلاغ حکومـت کوفه برای عبیدالله زیاد فرستاد.(۸۶)
سخنرانی ابن زیاد در بصره
چون فرمان حکومت کوفه بدست ابن زیاد رسید از خوشحالی پر در آورد و به این جهت در بصره اعلان عمومی کرد و مردم اجتماع کردند، ابن زیاد به منبر رفت و با مردم بصره با این جملات سخن گفت:
همانا امیرالمؤمنین یزید مرا حاکم کوفه گردانید و فردا عازم کوفه ام بخدا قسم برای مـن هیچ کاری مـشکل نیست و هیچ مـلامتی متوجه من نخواهد شد و هر که با من به مخالفت برخیزد او را بسختی مجازات می کنم و شمشیرم برای دشمنان آماده است .
مـردم بصره ! عـثـمـان بن زیاد بن ابی سفیان را خلیفه و جانشین خود قرار دادم از ایجاد اخـتـلاف و فـتـنه بترسید بخدایی که جز او خدایی نیست اگر بشنوم کسی به مخالفت برخـاستـه نه تـنها او را گـردن مـی زنم بلکه فامیل و بستگانش را به قتل می رسانم ، افراد زیردست را به جرم مافوق مؤ اخذه می کنم تا همگی تسلیم گردند و هیچ مخالفتی وجود پیدا نکند.
من فرزند زیاد و شبیه ترین انسانها به او هستم .(۸۷)
نکته: ابن زیاد ملعون برادرش عثمان را جانشین خود قرار داد لیکن بی شرمی و افتضاح این است که ابن زیاد برخلاف قانون مقدس اسلام به استلحاف پدرش به ابو سفیان افـتـخـار مـی کند، و مـوضوع دیگـر در تـشبیه کردن خود به زیاد نظر به شقاوت و خونریزی زیاد دارد و می خواهد به این وسیله مردم را تهدید نماید.
ابن زیاد به کوفه می آید
ابن زیاد پـس از دریافـت نامـه وسایل سفـر را فـراهم نمود و باتفاق مسلم بن عمرو فـرستـاده یزید و شریک بن اعور حارثی به سوی کوفه حرکت نمود و گفته شده که پـانصد نفر با او بودند، و چون شریک بن اعور از شیعیان خاص امام حسن علیه السلام بود در بین راه مـتـوقـف شد تـا شاید ابن زیاد هم تـوقـف نماید و حسین علیه السلام قـبل از او وارد کوفـه گـردد، اما ابن زیاد با سرعت تمام به راه خود ادامه داد تا جاییکه بسیاری از نزدیکان او در راه مـاندند و از همراهی با ابن زیاد اظهار عجز و ناتوانی نمودند لیکن عبیدالله اهمیت نمی داد تا در قادسیه مهران غلام آزاد شده او هم از پای درآمد.
ابن زیاد به مـهران گـفـت اگر بقیه راه را با ما همراهی کنی تا وارد قصر شویم صد هزار درهم جایزه داری ، اما مهران گفت: بخدا قسم دیگر توانایی ندارم لذا ابن زیاد خود تنها با چند نفر از نزدیکانش وارد کوفه شد.
وی عـمـامه سیاهی بر سر نهاد و صورت و دهان خود را با دستمالی پوشانده بود، فقط چشمانش دیده می شد تا مردم گمان کنند حسین است که وارد کوفه شده . و هنگامی که وارد کوفه شد شب فرا رسیده بود و مردم کوفه که منتظر ورود امام حسین علیه السلام بودند به تـصور اینکه امام است اطرافش را گرفتند و سلام و درود می فرستادند و تحیت می گـفتند و ازدحام جمعیت هر لحظه افزوده می گشت حتی به دم اسبش چسبیده و با او حرکت می کردند، ابن زیاد از اظهار علاقه مردم به حسین ناراحت شده اما از ترس لب فرو بسته بود سرانجام عبدالله بن مسلم فریاد برآورد که امیر عبیدالله بن زیاد است و ابن زیاد هم لثـام را از صورت و دهان برداشت ، مـردم که با این صحنه روبرو شدند از اطرافش مـتـفـرق گـشتند و او بطرف قصر حکومتی براه افتاد وقتی به دارالاماره رسید نعمان بن بشیر هم به گمان اینکه حسین علیه السلام آمده است صدا زد: شما را به خدا از قصر دور شوید که امانتی است در دست من و به شما نمی دهم و علاقمند به جنگ با شما هم نیستم .
ابن زیاد گفت در را باز کن ، نعمان وقتی فهمید که او حسین نیست بلکه عبیدالله است در را باز کرد و ابن زیاد وارد قصر شد.(۸۸)
سخنرانی ابن زیاد
عـبیدالله پـس از استقرار در قصر کوفه شب را به پایان رسانید، روز بعد دستور داد اعـلان کنند که مـردم در مسجد اجتماع نمایند و سپس به مسجد رفت و بر فراز منبر شد و سخـن را چـنین شروع کرد: اما بعد همانا امیرالمؤمنین مرا حاکم بر شهر شما و منابع درآمد شمـا قـرار داده و به من دستور داده تا حق ستمدیدگان را بستانم و به محرومان کمک کنم نسبت به افراد مطیع و فرمانبر خوبی و احسان نمایم و بر مخالفان و آنها که امرشان مشکوک است سخت بگیرم و من امر او را درباره شما موبه مو اجرأ می کنم برای نیکوکاران همـانند پدری مهربان و برای مطیعان همچون برادری مشفق ، و تازیانه و شمشیر برای کسانی که مـخـالفـت امـر نمایند آماده است سپس از منبر فرود آمد و سرشناسان جامعه را احضار کرد و بر آنها سخـت گـرفـت و گـفـت اسامـی آنها که از اهل کوفـه نیستـند و مخالفین امیرالمؤمنین و افراد مشکوک را برای من بنویسید و هر که اسامـی را ندهد باید همه کسانی که در ایل آنها زندگی می کنند تضمین کند که مخالفت با مـا نکنند، هر که چـنین عمل نکند نسبت به او مسئولیتی نداریم و جان و مالش بر ما حلال است ، و هر شخصیتی که در حومه او مخالفی وجود داشته باشد و به ما اعلان نکند او را جلو خانه اش به دار خواهیم آویخت .(۸۹)
مسلم به خانه هانی بن عروة می رود
مسلم بن عقیل وقتی از سخنان ابن زیاد و تهدیدات او مطلع شد با شناختی که از او داشت و او را جنایتکاری می شناخت که پای بند به حقوق حقه کسی نیست ، از خدا نمی ترسد و از ارتـکاب هیچ جنایتـی برای رسیدن به هدفـش ابأ و امـتـناعـی ندارد و از طرفی محل سکونت مسلم را همگان می دانند، احساس خطر کرد و تصمیم گرفت خانه مختار را ترک کند و به جایی برود که معلوم نباشد و قدرت حمایت از او را هم داشته باشد لذا شبانه از خـانه مـخـتـار به خـانه هانی بن عروة (۹۰) آمد و هانی را جلو در احضار کرد، هانی وقـتی مسلم را دید ناراحت شد، مسلم اظهار داشت: آمدم تا مرا پناه دهی و میهمان شما باشم ، هانی گـفـت: مـرا در مـخـطوری سنگین قرار دادی که اگر وارد خانه ام نشده بودی دوست داشتـم که برگردی لیکن این عمل برای من عار و ننگ است وارد شو اما نحوه رفتار هانی با مسلم و احتراماتیکه نسبت به او مبذول داشت که همه هم پیمانان خود را به بیعت با مسلم دعـوت کرد که بر حسب تـاریخ تعداد بیعت کنندگان در خانه هانی به هیجده هزار نفر رسید نشانگـر آن است که هانی از آمـدن مـسلم به خـانه اش استـقـبال کرده است خـلاصه آنکه مـسلم در خـانه هانی مـنزل کرد و شیعیان پنهانی به نزد او می آمدند و با او بیعت می کردند و ابن زیاد هم در مقام دستیابی وی بود اما از مکانش آگاهی نداشت .(۹۱)
چرا مسلم محل خود را تغییر داد
همواره سیاست و انقلاب مستلزم اسراری است که می باید تا به نتیجه رسیدن نهضت مکتوم بماند، و مختار بن ابی عبیده هر چند شخصیتی والا و دارای موقعیت خاصی بود لیکن چنان نبود که شخـصا دارای عـده و عـُده باشد تـا بتـوان از مـسلم حمایت کند مخصوصا که مـحل مـسلم شناخـتـه شده بود، امـا هانی بن عـروة رییس قـبیله ای بزرگ بود و قـبایل دیگری نیز زیر پیمان او بودند چنانکه مورخین نوشته اند: هرگاه هانی سوار می شد چهار هزار نفر سوار و هشت هزار پیاده با او حرکت می کردند و اگر هم پیمانان خود را احضار مـی کرد سی هزار سوار اجتماع می کردند، و با عنایت به اینکه هانی سخاوتمند بود و دست بازی داشت و از کمـک به دوستـان و قـبیله اش دریغ نداشت همه از جان و دل او را دوست مـی داشتـند و او را یاری می کردند لذا مسلم اندیشید که با ورود ابن زیاد به کوفه نیاز به حمایت خاصی دارد به خانه هانی پناهنده شد.(۹۲)
مؤمن تروریست نخواهد بود
شریک بن اعور که از بصره همراه ابن زیاد به عزم کوفه حرکت نمود و پس از چند روز از ورود ابن زیاد وارد کوفه شد و به خانه هانی بن عروة میهمان گردید و چون مریض بود خـبر کسالتـش به ابن زیاد رسید به شریک اعلام کرد که به عیادتش خواهد آمد، شریک فرصت را مغتنم شمرده به مسلم گفت: هدف نهایی تو و پیروانت نابودی این مرد جنایتکار است و خدا زمینه نابودی او را فراهم کرده که چون وارد شد و کاملا قرار گرفت از خـلوتـگـاه در آی و او را به قتل برسان و پس از کشتن ابن زیاد به قصر دارالاماره می روی و هیچـکس با شما مخالفت نخواهد کرد و اگر من خوب شدم به بصره می روم و مردم بصره را آماده اطاعت از تو خواهم کرد و علامت ما آن باشد که هرگاه آب خواستم بدان که وقـت است ، امـا هانی مـخـالف بود و مـی گـفـت دوست ندارم در خـانه مـن این عمل انجام گیرد.
هنگـامی که ابن زیاد به خانه هانی آمد و از شریک عیادت نمود شریک چند بار تقاضای آب نمـود که به مسلم بفهماند موقع عمل رسیده است اما حرکتی از مسلم مشاهده نکرد لذا این اشعار را خواند:
مـا الانتـظار بسلمـی أن تـحیّوها | ||
کأس المـنیّة بالتّعجیل فاسقوها |
«چـه انتظار می کشی که سلمی را تحیت گویی با شتاب کاسه مرگ را به او بیاشام .»
و چون مسلم از پس پرده بیرون نیامد شریک این بیت را دو سه بار تکرار کرد.
ابن زیاد گفت: چطور است آیا هذیان می گوید؟
هانی گفت: آری از غروب تا به حال چنین است .
مـهران غـلام ابن زیاد مـوضوع را دریافـت و ابن زیاد را متوجه ساخت و با شتاب حرکت کردند در راه مـهران به ابن زیاد گفت شریک قصد کشتن ترا داشت ، ابن زیاد تعجب کرد که چگونه ممکن است چنین اراده ای داشته باشد با این احترام من از او آنهم در خانه هانی بن عـروة ، پس از خروج ابن زیاد مسلم از پشت پرده بیرون آمد، شریک در حالیکه تأسف می خورد او را گفت: چه چیز ترا از کشتن او باز داشت؟
مسلم گفت: دو چیز مانع از انجام این کار شد نخست آنکه کشتن وی در خانه هانی مورد پسند و خـوشایند هانی نبود دیگر آنکه حدیثی از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم رسیده است:
انّ الایمان قید الفتک فلا یفتک مؤمن «هر آینه ایمان قید و بندی است برای ترور و مؤمن تروریست نمی باشد.»
شریک گفت: أما والله لو قتلته لقتلت فاسقا فاجرا کافرا غادرا.
«بخـدا قـسم اگـر او را کشته بودی یکنفر فاسق ، ستمکار، کافر و حیله گری را می کشتی .(۹۳)»
کار مسلم مورد تحسین است
افراد زیادی بر عمل مسلم در تخلف از پیشنهاد شریک ایراد می کنند که ابن زیاد مسلما یک مسلمان نبود همانطور که شریک اظهار داشت: اگر او را کشته بود یک فرد فاجر، فاسق ، کافـر و مـکاری را کشته بود، و اگر ابن زیاد کشته می شد نیمی از قدرت یزید کاسته مـی شد و اقلا در کوفه کسی نبود جای او را بگیرد و حسین علیه السلام زمام امور را به دست مـی گرفت ، بنابراین ترک این اقدام دلیل بر ضعف سیاسی و یا ضعف روحی مسلم است .
آری در بدو نظر و آنها که از یک بعد به مسائل و حوادث می نگرند چنین است اما افراد حقیقت بین پای بند به شرف و فضایل انسانی این چنین قضاوت نمی کنند.
مـسلم بن عـقیل در دامن علی بن ابیطالب پرورش یافته و شاگرد مکتب حسین و فرستاده و رسول او است اگـر درست عـمـل کند به انقلاب حسینی عظمت بخشیده و اگر با توطئه و اعمال ناجوانمردانه پیش رود نهضت حسینی را که یک حرکت اسلامی محض است لکه دار کرده است ، او برادرزاده عـلی عـلیه السلام است یعـنی همـان کسی که عدل اسلامی را موبمو اجرأ می کند و یک میلیمتر از مسیر صحیح اسلامی منحرف نمی شود هر چـند در ظاهر فـرسنگـها از هدفـش دور شود، مـسلم بن عـقـیل وظیفـه اسلامی خود را باید در نظر بگیرد و مسئولیتی را که از طرف حسین علیه السلام به عهده اش نهاده شده درست اجرا کند، و حیثیت انقلاب و اسلام را باید حفظ نماید بنابراین به غـیر از اینکه انجام گرفت اگر انجام می گرفت صحیح نبود، و آنچه گفته شده درست نیست زیرا:
اولا مـسلم مـرد شجاعی بود که یک تنه در برابر قیام قشون ابن زیاد ایستادگی کرد و لشکر ابن زیاد از مـقاومت با او عاجز شدند و بالاخره با حیله پیش آمدند و امان دادند تا خود را تسلیم کرد.
ثانیا مسلم یک دستور اسلامی را که از پیامبر به او رسیده و در این موقع حساس وظیفه اش را بیان می کند بکار می گیرد تا در برابر خداوند و مردم سرافراز گردد و آن روایتی است که نقل فرمود:
الایمـان قـید الفـتـک . یعـنی ایمان پای بند مؤمن از ترور است مؤمن هرگز تروریست نخواهد بود.
ثـالثـا حسین علیه السلام مسلم را مأمور گرفتن بیعت از مردم کرده و مسئولیت جنگ و جهاد را به عـهده او نگذاشته بود و او وظیفه دیگری ندارد مخصوصا بدست آوردن پیروزی از طریقـه حیله و تـزویر و تـوطئه که اگر چنین می کرد قطعا مورد مؤ اخذه امام قرار می گـرفـت زیرا نهضت را مخدوش می ساخت خلاصه باید گفت: حسین مسلم را شناخته و او را لایق مـقـام نیابت خـاصه دانست که او را انتخاب فرموده و از نایب حسین غیر از این نباید انتظار داشت .
نیرنگ ابن زیاد برای دستیابی به مسلم
عـبیدالله بن زیاد پـس از تلاش بسیار به مخفیگاه مسلم دست نیافت و لذا برای آنکه از جایگـاه وی مـطلع گـردد سه هزار درهم به غـلامـش مـعـقـل داد و گـفت نزد یاران مسلم برو و با آنها انس بگیر و بگو من از اهالی حمض هستم و این پول را برای کمک به قیام آورده ام معقل به مسجد رفت و شنید که مردم باهم صحبت می کنند و با اشاره به مسلم بن عوسجه که در حال نماز بود می گویند: این مرد برای حسین بیعت می گیرد.
مـعـقـل نزد مـسلم بن عوسجه رفت و صبر کرد تا نمازش را سلام داد به او گفت: من مردی هستم از شهرهای شام که خدا بر من منت نهاده و مرا از دوستان اهلبیت قرار داد و این سه هزار درهم آورده ام و مـی خـواهم با مردی که شنیدم به این شهر آمده و برای حسین پسر پیامبر بیعـت می گیرد ملاقات کنم و از عده ای شنیده ام که شما با نماینده پسر پیغمبر مربوط هستـید و شمـا این پول را بگیرید و مرا بخدمتش ببرید تا با او بیعت کنم و می توانید قبل از رسیدن بخدمتش از من بیعت بگیرید.
مسلم گفت: من از ملاقات با شما خوشحالم امید است که به هدفت برسی و خداوند بوسیله تـو خـاندان پـیامـبرش را یاری کند ولی دوست نداشتـم که قـبل از تـعـیین سرنوشت این مـرد طاغـی شناخـتـه شوم آنگـاه مـسلم بن عـوسجه از معقل بیعت گرفت و با عهد و میثاق قوی که این امر را پنهان نماید روزهای متمادی آمد و رفت مـی کرد تـا آنکه به خـانه هانی راه یافـت و اخـبار مـسلم بن عـقـیل و شیعیان را به ابن زیاد گزارش می نمود.(۹۴) او اولین کسی بود که وارد می شد و آخرین کسی بود که خارج می گردید.(۹۵)
ابن زیاد سران کوفه را می خرد
ابن زیاد نبض مـردم کوفـه را در دست داشت و مـی دانست که افـراد و جمـعـیت های اهل ایل و قـبیله ای از رییس قـبیله اطاعـت مـی کنند و رییس ایل و قـبیله ، بهر طرف رفت سایرین با اراده یا بی اراده دنبالش راه می افتند از اینرو ابن زیاد رؤ سای ایل و بزرگـان قـبایل را مـورد تـجلیل و احتـرام از یکسو و تـهدید و ارعـاب از سوی دیگـر قـرار داد و با بذل و بخـشش و دادن رشوه های کلان بزرگان را خریداری کرد و جذب قلوب نمود لذا زبانها به مدح و ثنای وی بکار افتاد، و رییس هر قبیله یک بازوی نیرومندی برای ابن زیاد شد و به تـفـرقـه جمـعـیت از اطراف مـسلم بن عقیل پرداختند.
کسانی که در مسیر حسین علیه السلام بسوی کوفه با آن حضرت تماس گرفتند به حسین می گفتند: اشراف رشوه های کلان گرفتند و خود را به یزیدیان فروختند، و بقیه مردم دلشان با شما است اما شمشیرها علیه شما است .
آری همـان هایی که به حسین نامه نوشتند و او را به سوی خود فرا خواندند و با خواندن فـرمـان حسین اشک شوق مـی ریخـتند با دریافت رشوه یکباره عوض شدند، و نامه ها و مطالب را که برای حسین نوشتند فراموش کردند همچون شبث بن ربعی و حجار بن ابجر و قـیس بن اشعـث و یزید بن حارث که برای حسین نامه دعوت می نویسند، نه تنها کمک نکردند بلکه در لشگر عمر سعد در روز عاشورا حضور داشتند و با حسین جنگیدند لعنة الله علیهم .(۹۶)
هانی در مجلس ابن زیاد
هانی بن عروه به بهانه بیماری از حضور در مجلس ابن زیاد خودداری می نمود ابن زیاد به محمد بن اشعث و حسان بن اسمأ بن خارجه و عمروبن حجاج زبیدی (نفر اخیر پدر زن هانی بود) گفت: چه شده که هانی نزد ما نمی آید؟
گفتند علتش را نمی دانیم می گویند بیمار است .
ابن زیاد گـفـت: ولی من شنیده ام کسالتی ندارد و هر روز جلو خانه اش می نشیند دوست ندارم بین مـن و او که از بزرگـان و اشراف عـرب است کدورتـی حاصل گردد بروید او را با خود بیاورید.
ابن زیاد اندیشید تا وقتی که هانی در خانه است و آزاد است نمی تواند بر اوضاع مسلط گـردد زیرا در برابر هر اقدامی که او بخواهد علیه مسلم انجام دهد، هانی با افراد قبیله خـود و هم پیمانانش از آن جلوگیری می کنند و ابن زیاد شکست می خورد، لذا می باید دست هانی را از مـردم و دست مـردم را از او قـطع کرد تـا فـارغ البال بتواند برنامه اش را اجرا کند، کسانی که مأمور جلب هانی شده بودند از نقشه ابن زیاد آگاهی نداشتند لذا به خانه هانی رفتند و به او گفتند چرا به دیدن امیر نمی آیی؟ هانی گـفـت: بیمارم . گفتند: به او رسانده اند که تو مریض نیستی و سوگند دادند که باهم برویم نزد ابن زیاد و او را با خود بردند، ابن زیاد وقتی هانی را دید این شعر را خواند:
ارید حیاته و یرید قتلی // غدیرک من خلیلک من مرا
مـن خـواهان حیات و زندگی اویم و او کشتن مرا اراده کرده عذر تو چیست از دوستانت از قبیله مراد سپس به هانی گفت: این جریاناتی که در خانه ات بر علیه امیرالمؤمنین و مسلمانان اتفاق می افتد چیست؟ مسلم بن عقیل را در خانه ات راه داده ای و مردم را در آنجا جمع می کنی و اسلحه تهیه می نمایی و تصور می کنی که از ما پنهان می ماند و آشکار نمی گردد.
هانی انکار نمود ابن زیاد غلام خود معقل را خواست و به هانی گفت او را می شناسی؟ هانی فـهمـید که معقل جاسوس ابن زیاد بوده لذا شروع کرد به عذر خواهی که من مسلم را به خانه ام راه نداده ام خودش آمده و شرم و حیا مانع از آن شده که او را بیرون کنم و اینکه به من اجازه بده بروم او را از خانه بیرون کنم .
ابن زیاد گـفـت: تـرا رها نمـی کنم تـا آنکه مـسلم را تحویل من دهی !
هانی: نه بخـدا چـنین کاری نمی کنم و مهمانم را تسلیم تو نخواهم کرد تا او را به قتل برسانی .(۹۷)
یک درس آموزنده
هانی بن عـروه شهادت را بر ننگ و عار ترجیح داد و حاضر نشد میهمان خود را تسلیم دژخـیمـان کند، وقتی که بین ابن زیاد و هانی گفتگو به درازا کشید مسلم بن عمرو باهلی به عبیدالله بن زیاد گفت: مرا با او تنها گذارید تا با وی سخن گویم شاید بتوانم او را راضی کنم که مسلم بن عقیل را تحویل دهد، پس با موافقت ابن زیاد به نقطه خلوتی از مجلس رفت که ابن زیاد آنها را می دید و صدایشان را می شنید و هانی را هم با خود به آنجا برد و به او گـفـت: هانی تـرا بخـدا باعـث قتل خود و گرفتاری ایل و عشیره ات مشو، این مرد (ابن زیاد) پسر عموی این طایفه است و مـسلم را نمـی کشد و به او صدمـه ای نمـی رساند و تـو او را تحویل سلطان می دهی و برای تو هم عیب و ننگی نیست .
فـقـال هانی: والله عـلیّ فـی ذلک اعـظم العـار ان ادفـع جاری و ضیفـی و هو رسول ابن بنت رسول الله و انا حیّ صحیح و أسمع و أری شدید الساعد کثیر الاعوان و الله لو لم آکن الا وحدی لیس ناصر لم ادفعه حتی اموت دونه .
«هانی گـفـت بخدا قسم اینکار برای من بزرگترین ذلت و ننگ است که پناهنده و مهمان خـود که فرستاده فرزند رسول خدا است تسلیم نمایم در حالیکه زنده ام و به سلامت و می شنوم و می بینم و بازویی توانا و یاران بسیار دارم ، بخدا اگر کسی را هم نداشته باشم و تـنها و بی یار و یاور هم باشم او را تحویل نمی دهم تا آنکه قبل از او بمیرم .»
آری هانی این مرد خدا و آزاده شهادت را بر ننگ و عار ترجیح داد و حاضر نشد که مهمان و پناهنده خود را تسلیم دژخیمان کند.
مـسلم بن عـمـرو باهلی که مـأیوس شد به ابن زیاد گـفـت: امـیر! مـسلم را تحویل نمی دهد حتی آنکه کشته شود!!
ابن زیاد گفت: بخدا اگر او را تحویل ندهی گردنت را می زنم .
هانی: اذا واللّه تکثر البارقة حولک . «اگر چنین کنی با شمشیرهای زیادی روبرو خواهی شد.»
ابن زیاد: مـرا به شمشیرهای کشیده می ترسانی ، و دستور داد هانی را نزد او بردند و با چوبی که در دست داشت به صورت و بینی او زد که گوشت صورتش کنده شد و خون از بینی وی جاری گشت .
هانی دست به قبضه شمشیر یکی از مأمورین برد که حمله نماید لیکن پلیس ابن زیاد مانع شد.
ابن زیاد گفت: او را ببرید که خونش مباح است .
هانی را کشان کشان بردند به اطاقی افکندند و در را برویش بستند حسان بن خارجه به عـبدالله بن زیاد گـفـت: مـا او را با حیله و مکر به اینجا کشاندیم و تو با او این چنین رفتار کردی .
ابن زیاد خشمگین شد و دستور داد با مشت و سیلی او را بر جای خود نشاندند محمدبن اشعث گفت: ما به رأی امیر خشنودیم زیرا او مؤ دب است !(۹۸)
قصر حکومتی محاصره می شود
به عمروبن حجاج پدر زن هانی بن عروه خبر دادند که هانی کشته شد عمرو قبیله مذحج را آگـاه ساخـت و با افـراد قبیله به سوی دارالاماره حرکت نمود و قصر را محاصره کردند، عمروبن حجاج در بیرون دارالاماره فریاد برآورد:
«مـن عـمـروبن حجاجم و این جمعیت سواران قبیله مذحج . لم نخلع طاعة و لم نفارق جماعة .یعـنی ما از تحت فرمان حکومتی خارج نشده ایم و از جامعه نبریده ایم .»
ابن زیاد ابتـدا از سر و صدای جمعیت به وحشت افتاد اما از ندای عمرو بن حجاج مطمئن گردید که اینان مـرد شورش نیستـند و از سوی آنها خـطری مـتـوجه حکومـت نیست لذا در کمال آرامش و خیلی ساده به شریح قاضی کوفه گفت برو هانی را ببین که زنده است و افـراد قـبیله اش را از زنده بودن وی آگـاه ساز، شریح نزد هانی رفت و هانی بمحض مـشاهده شریح فـریاد برآورد: یا للمـسلمـین أهلکت عـشیرتـی أین اهل الدّین این اهل النّصر. «مسلمانان کمک مگر عشیرة من مرده اند کجایند مسلمانان کجایند اهل دین و اهل نصرت و یاری»
که مـرا از دست دشمن برهانند، و در این موقع سر و صدایی شنید به شریح گـفـت: گـویا صدای قبیله مذحج و یاران خود را می شنوم . شریح به همـراه یکی از مـأمورین اطلاعاتی ابن زیاد آمده بود پس از مشاهده وضع و حالات هانی و استـمـاع سخنان او بیرون رفت و به افراد قبیله اش اعلان کرد که هانی کشته نشده و در قید حیات است اما گفتار هانی را به عذر اینکه جاسوس ابن زیاد همراه او است به مردم نرسانید افراد قبیله با استماع سخنان قاضی کوفه متفرق گشتند عمروبن حجاج خـدا را سپـاس گـفـت ، این جمـعـیت بی بخـار خـواستـار دیدن یا تـحویل گرفتن هانی نشدند و تا ابد ذلت و پستی و خواری را برای خود خریدند و در تاریخ به ثبت رساندند، ابن زیاد پس از متفرق شدن مردم در معیت محافظین و نگهبانان و جمـعـی از اشراف به مـسجد رفـت و بر فـراز مـنبر شد و مـردم را به اطاعت از خدا و فرمانبرداری از پیشوایان خود دعوت و از تفرقه و نفاق و قیام برحذر داشت .(۹۹)
مسلم بن عقیل قیام می کند
وقـتـی خـبر کتـک خوردن و زندانی شدن هانی به مسلم رسید به جارچی گفت ندای «یا منصور أمت» سر دهد و این شعاری بود بین مسلم و کسانی که با او بیعت نموده بودند که هر وقـت این شعـار را شنیدند خود را به مسلم برسانند و این همان شعاری است که رسول خـدا صلی الله عـلیه و آله و سلم در جنگ بدر دستور داد مسلمین شعار دهند و آن تـشویق بر مقاومت تا سرحد مرگ است که همان مفهوم (یا پیروزی یا مرگ) است ابو مخنف از قـول یوسف بن یزید روایت می کند که عبدالله بن حازم بکری گفت: من فرستاده مسلم بن عـقـیل بودم که به قصر حکومتی بروم و از هانی خبر بگیرم وقتی خبر کتک خوردن و زندانی شدن هانی را به مسلم گزارش دادم به من دستور فرمود که اصحاب و یاران را با شعـار (یا مـنصور أمـت) بخـوانم مـن هم چـنین کردم و اهل کوفـه دور خـانه هانی و اطراف آن جمـع شدند. و به نقل مسعودی دوازده هزار نفر در آن واحد جمع شدند.
مـسلم بن عـقـیل فـرمـاندهان سپـاه خـود را به این تـرتـیب تـعـیین و پـرچـم قبایل کوفه را میان آنان توزیع کرد:
۱ ـ عبدالله بن عزیز کندی را فرمانده قبیله کند.
۲ ـ مسلم بن عوسجه بر قبیله مذحج و اسد.
۳ ـ ابو ثمامه صائدی بر قبیله بنی تمیم و هَمْدان .
۴ ـ عباس بن جعده جدلی را فرمانده مردم شهر کوفه .
ابن زیاد که در مسجد مشغول سخنرانی بود هنگام فرود آمدن از منبر دید که مردم می دوند و مـی گـویند پـسر عقیل آمد، ابن زیاد فورا وارد قصر حکومتی شد و درب را بر روی خود بست و از ترس رنگش پریده و بر خود می لرزید.
مسلم با اصحاب و یاران خود در حالیکه خود در قلب سپاه قرار داشت بسوی قصر رهسپار شد و مسجد و بازار هم از مردم پر گشته بود و قصر حکومتی را در محاصره قرار دادند و با ابن زیاد بیش از پنجاه نفر نبودند سی نفر شرطه و بیست نفر از اشراف ، یاران مسلم بطرف ابن زیاد و اطرافـیانش سنگ پرتاب می کردند و به ابن زیاد و پدر و مادرش دشنام می دادند و لذا کار بر ابن زیاد تنگ گشته و او و پنجاه نفر نگهبانان و اشراف در تنگنا قرار گرفته بودند.(۱۰۰)
کوفیان طریق بیوفایی پیش گرفتند
وقـتـی صدای جمعیت در کاخ طنین انداز شد عبیدالله بن زیاد از سران خودفروخته استمداد کرد، افرادی را به اسامی زیر برای متفرق ساختن نیروهای مسلم نام برد:
۱ ـ کثیر بن شهاب ۲ ـ قعقاع بن شورالذهلی ۳ ـ شبث بن ربعی تمیمی ۴ ـ حجار بن ابجر ۵ ـ شمر بن ذی الجوشن .
ابن زیاد ابتـدا به کثیر بن شهاب دستور داد که از قصر خارج شو و با مذحجیها سخن بگو و آنها را از اطراف مسلم پراکنده ساز و از جنگ و عقوبت و سلطان بترسان عبدالله بن حازم بکری مـی گـوید: اول کسی که نزد ما آمد و آغاز سخن نمود کثیر بن شهاب بود و خـطاب به مـردم چـنین گـفـت: مـردم ! بخـانواده های خـود بپـیوندید و از شر استـقـبال مـکنید متفرق شوید و جان خود را به خطر میندازید که سپاهیان یزید اکنون می رسند و امـیر قسم یاد کرده است که اگر امشب به خانه های خود نروید و اصرار به جنگ داشتـه باشید علاوه از آنکه فرزندان شما از عطایای امیر محروم خواهند شد سپاه شام که هم اکنون مـی رسند با شمـا خواهند جنگید آن وقت است که بیگناه بجای گناهکار و غایب بجای حاضر دستگیر می شود حتی یک نفر از شما را باقی نخواهند گذاشت که به کیفر اعمالش نرسانند. ابن زیاد بقیه اشراف کوفه را که با وی بودند یکی پس از دیگری بخارج قصر فرستاد که آنها هم با مردم سخن گویند و آنان را متفرق سازند.
مـردم بیوفای کوفه با تهدیدات سران آنچنان بر خود ترسیدند که با خود به سخن مـی پـرداخـتـند: ما را چه که در کار حکومت دخالت کنیم ، خدا خود میان آنها اصلاح فرماید، بهتر است که در خانه بنشینیم تا فتنه بخوابد.
و لذا از اطراف مـسلم پـراکنده شدند، زن می آمد و دست پسر و برادر و شوهر خود را می گـرفـت در حالیکه از ترس رنگ باخته بود و می گفت: مردم او را کفایت می کنند، و مرد مـی آمـد و به پسر برادر خود می گفت: فردا سپاه شام می آید تو چگونه می خواهی با آنها نبرد کنی ، و بدین تـرتـیب مـردم مـسلم بن عـقـیل را تـرک نمودند و به جز پانصد نفر کسی با او نبود و چون نماز مغرب را بجای آورد آن پانصد نفر هم به سی نفر تقلیل یافت .
مـسلم با سی نفر نماز عشأ را بجای آورد و موقعیکه خواست از در کنده خارج شود ده نفر با او بودند و وقتی از در مسجد خارج شد تک و تنها بود.(۱۰۱)
مسلم به خانه طوعه پناهنده می شود
وقتی مسلم از مسجد خارج شد نمی دانست به کجا برود زیرا از یک طرف مهماندار او (هانی بن عـروه) زندانی است و شایسته نبود که به خانه مهماندار در بند برود و از طرف دیگـر حتـی یک نفر هم با او نبود تا او را راهنمایی کند لذا متحیر و سرگردان در کوچه های کوفـه مـی گـشت تا از خانه های بنی بجیله که از طایفه کنده بودند گذشت و جلو خانه خانمی رسید.
آری در شهر کوفـه فقط یک زن ، انسانی مسلمان و با عاطفه ، خانمی که بر همه مردان شرافـت داشت پـیدا شد، و او طوعه کنیز اشعث بود که اشعث او را آزاد کرده بود و اسید حصرمـی او را به عـقـد ازدواج در آورده و از اسید فـرزندی داشت بنام بلال که او هم با مردم بیرون رفته و طوعه جلو در منتظر مراجعت فرزندش بود.
مـسلم نزدیک طوعه رسید و سلام کرد و طوعه جواب سلام او را داد. مسلم که از ادامه راهش خودداری کرد، خانم احساس کرد حاجتی دارد پرسید: ما حاجتک؟ چه می خواهی؟
مسلم آب طلبید، طوعه وارد خانه شد و ظرف آب را آورد و به مسلم داد مسلم پس از نوشیدن آب جلو در طوعه نشست .
طوعه که ملاحظه کرد با آشامیدن آب جلو خانه نشست مشکوک شد:
ـ مگر آب نیاشامیدی؟
ـ بلی؟
ـ به خانه ات برو که نشستن تو جلو خانه ام صحیح نیست .
مسلم سکوت کرد و جوابی نداد.
طوعه سه مرتبه این سخن را تکرار کرد و چون دید پاسخی نمی دهد گفت:
سبحان الله بنده خـدا، برخیز به خانه ات برو خدا ترا نگهدارد شایسته نیست اینجا بنشینی و من اجازه نمی دهم و راضی نیستم که درب خانه ام نشسته باشی .
هنگـامیکه نشستن جلو خانه را بر او تحریم کرد مسلم برخاست و با صدای آرام توأم با اندوه گفت: بخدا در این شهر کسی را ندارم اگر به من احسان کنی و امشب به من جای دهی نزد خدا مأجور خواهی بود و شاید بتوانم بعدا جبران نیکی ات را بنمایم طوعه از نحوه سخـن و حرکت مسلم احساس کرد غریب است و علاوه دارای شخصیتی است که وعده پاداش می دهد لذا پرسید کیستی؟
ـ من مسلم بن عقیل که مردم به من دروغ گفتند و مرا فریب دادند.
خانم با تعجب و اضطراب پرسید: تو مسلمی؟
ـ آری من مسلم بن عقیل نماینده حسین پسر فاطمه ام .
طوعه با کمال خضوع و احترام و عذرخواهی مسلم را به خانه اش دعوت کرد، و با این حرکت شرف دنیا و آخرت را در یک لحظه برای خود کسب نمود.
طوعه سفیر حسین علیه السلام را در اتاق پذیرایی جای داد و کمر خدمت بست ، برایش غذا آورد، امـا مـسلم از کثرت غم و اندوه تمایل به طعام ندارد، اندوه مسلم از آن جهت نیست که خود گـرفـتار بیوفایی کوفیان گردیده که سرانجام آن شهادت در راه خدا است و مسلم از آن استـقـبال می کند بلکه ناراحت از آن است که چرا برای حسین نامه نوشتم و او را به بیعت کوفـیان امـیدوار ساخـتم و در نتیجه حسین بن علی پسر فاطمه اسیر دست کوفیان خواهد شد.(۱۰۲)
بلال فرزند طوعه
دیری نگـذشت که بلال فرزند طوعه وارد شد و از تردد مادر به اطاق دیگر مشکوک و علت را جویا شد، مادرش گفت خبری نیست .
بلال گفت این آمد و رفت شما به اتاق پذیرایی نشانه خبری است .
طوعـه پـس از گـرفـتن عهد و پیمان از فرزندش که مطلب را فاش نسازد داستان مسلم را بازگو کرد، بلال از خوشحالی شب را خواب راحت نداشت تا صبح خبر مسلم را به حکومت جبار ابن زیاد برساند.
امـّا مـسلم هم شب را تـا صبح همراه اندوه فراوان به نماز و قرآن پرداخت و در اواخر شب لحظه ای چشمانش را خواب فرا گرفت که عمویش امیر مؤمنان را در خواب دید که به او مژده ملاقات می دهد.
مـسلم از خـواب بیدار شد و دانست که اجل حتـمـی نزدیک است و به فوز شهادت خواهد رسید.(۱۰۳)
با شکست انقلاب فعالیت حکومت شروع می شود
پس از آنکه سر و صدای اطرافیان مسلم فروکش نمود ابن زیاد از ترس آنکه مبادا یاران مـسلم خدعه و مکر به کار برده باشند و در کمین نشسته باشند یاران خود را گفت بروید چـوبهای سقف مسجد را از قسمتهای مختلف بیرون آورید و بیفروزید و چراغها را هم روشن کنید و همه جای مسجد را بگردید که مبادا اصحاب مسلم در رؤ ایای مسجد پنهان شده باشند اطرافـیان عبیدالله بن زیاد هم از قسمتهای مختلف سقف مسجد را شکافتند و بر چوب و نی آتش افروخته به داخل شبستان ریختند و حتی دسته های نی را به ریسمان بسته و از سقف به پـایین می فرستادند تا معلوم گردد آیا از یاران مسلم کسانی در مسجد کمین کرده اند تا بالاخره مطمئن شدند کسی در مسجد نیست آنگاه وارد مسجد شدند و به جستجو پرداختند و از یاران مـسلم کسی را نیافتند، خبر به ابن زیاد دادند، ابن زیاد در قصر را گشود و با یاران خود به مسجد آمد و دستور داد جارچی اعلام کند که هر کس برای نماز عشأ در مسجد حاضر نشود خـونش هدر است مردم به مسجد هجوم آوردند و مسجد مملو از جمعیت شد، پسر زیاد پـس از ادأ نمـاز به مـنبر رفـت و گـفـت پـسر عـقـیل سفیه و نادان اختلاف و نفاق بین مردم ایجاد کرد پس اگر در خانه کسی یافت شود که او خـبر ندهد جانش در خطر است و هر کس اطلاع دهد که مسلم کجا است دیه اش را خواهد گرفت .(۱۰۴)
اعلان حکومت نظامی در کوفه
ابن زیاد پـس از سخـنرانی و تـهدید مـردم و امـر به گـزارش از مـحل اقامت مسلم به حصین بن نمیر رییس پلیس کوفه دستور حکومت نظامی می دهد و برای اجرأ دستور احکام زیر را صادر نمود:
۱ ـ بازرسی و تـفـتـیش کلیه خـانه های کوفـه به مـنظور دستـیابی به مسلم بن عقیل .
۲ ـ کنتـرل دقـیق خـیابانها و راهها و کوچه ها برای جلوگیری از فرار مسلم .
۳ ـ دستگیر نمودن همه کسانی که حامی انقلاب مسلم بن عقیلند.
پـلیس کوفـه در اجرای فـرمـان ابن زیاد شش نفر را به شرح زیر دستگیر و زندانی نمود:
۱ ـ مـخـتـار بن ابی عبیده ثقفی ۲ ـ اصبغ بن نباته از دوستان خاص علی بن ابیطالب ۳ ـ حارث بن اعـور همـدانی یکی از فـرمـاندهان بزرگ علی علیه السلام ۴ ـ عبدالله بن نوفل بن حارث از بستگان نزدیک علی علیه السلام ۵ ـ عبدالاعلی بن یزید کلبی ۶ ـ عمارة بن صلخب ازدی .(۱۰۵)
پرچم امان
یکی دیگـر از شگـردهای ابن زیاد برای دستـیابی بر اهداف شوم خـود و مـنحل کردن انقـلاب مـسلم بن عـقـیل این بود که به مـحمد بن اشعث دستور داد پرچمی برافـراشتـه و مـردم را دعوت نماید هر که زیر پرچم در آید جان و مالش در امان است و ابن اشعث که پرچم را برافراشت جمعیت بسیاری از هواداران مسلم گرد آن جمع شدند، ابن زیاد از این اقدام اهداف زیر را تعقیب می کرد:
۱ ـ دوستان مسلم را شناسایی کند و پس از شناخت آنها را تحت تعقیب قرار دهد.
۲ ـ برای خـود نیرو جمع کند زیرا آنها که از ترس یا هر انگیزه دیگری زیر پرچم ابن زیاد آمدند، دیگر نمی توانند مخالفت نمایند.
۳ ـ با این حرکت حکومـت کوفه تقویت می گردد و هواداران مسلم سست می شوند و قدرت مقاومت و اظهار حیاة از آنان سلب می گردد.(۱۰۶)
جایزه کسی که مسلم را دستگیر کند
ابن زیاد پـس از دستـور حکومت نظامی این بخشنامه را نیز در مورد کیفر کسی که مسلم را پناه دهد و جایزه کسی که مسلم را تحویل دستگاه حکومتی بنی امیه بدهد اعلام کرد:
مـردم ! مـسلم بن عـقـیل به این شهر آمده و فتنه و آشوبی برپا کرده با امیرالمؤمنین ! (یزید) به دشمنی پرداخته و اجتماع مسلمین را از هم گسسته لذا:
۱ ـ هر کس که مسلم در خانه او باشد خونش هدر است و او را به چوبه دار خواهم آویخت هر که باشد و دارای هر موقعیتی باشد.
۲ ـ هر که مسلم را معرفی کند یا تحویلش دهد دیه او را که ده هزار درهم نقره است دریافت خواهد کرد.
۳ ـ هر که او را تحویل دهد در دستگاه حکومتی یزید دارای مقام والا و بالایی خواهد بود.
۴ ـ حکومـت مـتـعـهد مـی شود هر روز یک حاجت و خـواستـه کسی را که مـسلم را تحویل دهد برآورده نماید.
لذا با این بخـشنامـه کمـتـر کسی یافـت مـی شد که در مـقـام یافـتـن و تحویل دادن مسلم نباشد.(۱۰۷)
بلال کار خود را کرد
بلال پـسر طوعه که وعد و وعیدهای ابن زیاد را شنیده بود و جایزه بزرگ یزید برای کسی که مسلم را معرفی کند در مغزش جولان می داد و انتظار می کشید تا صبح فرا رسد و جایزه ای که در مـیان همه مردم کوفه به او تعلق می گیرد دریافت نماید خواب را از چـشمانش ربوده همینکه صبح روشن شد بطرف قصر حکومتی حرکت کرد، جلو قصر حیرت زده به این سو آن سو نگاه می کرد و نمی دانست چه کند و چگونه خبر را به ابن زیاد برساند ناگـهان چشمش به عبدالرحمان فرزند محمد بن اشعث افتاد به نزد او رفت و گفت: مسلم در خانه ما است ، عبدالرحمان گفت: آرام مبادا کسی بشنود و زودتر به ابن زیاد خبر دهد و جایزه را دریافت کند.
عـبدالرحمـن وارد قـصر شد یک سر به نزد پـدرش مـحمـد بن اشعـث که به دلیل خوش خدمتی که انجام داده و جمعیت کثیری از هواداران مسلم را گرد آورده و در کنار ابن زیاد در جایگاه مخصوص نشسته بود رفت و سر در گوش پدر نهاد و گزارش خود را داد.
ابن زیاد: عبدالرحمان چه می گوید؟
ابن اشعث: اصلح الله الامیر البشارة العظمی ، خدا امیر را بسلامت بدارد مژده بزرگ .
ـ چه مژده ای؟ که از مثل تو کسی انتظار همین است .
ـ فرزندم به من خبر داد که مسلم در یکی از خانه های ما است .
ابن زیاد از خـوشحالی پـر در آورد و گـفـت خـوشا بحالت که به مـال و جاه و مـقـام رسیدی ، برخـیز و او را نزد مـن بیاور که هر جایزه بزرگ و هر چه بخواهی برایت آماده است .(۱۰۸)
آری ابن زیاد بر نسل هاشم سلطه یافت تا او را قربانی بنی امیه نماید که خود و پدرش را با از دست دادن شرافت و انسانیت به آنان ملحق ساختند.
هجوم به خانه طوعه
ابن زیاد که مـی دانست هنوز همـه اقـوام و قـبایل حاضر نیستـند با مـسلم بن عـقـیل بجنگند لذا محمد بن اشعث را با جمعیتی از قبیله خودش و عبیدالله بن عباس سلمی را با هفتاد نفر از قبیله قیس مأمور دستگیر کردن مسلم نمود و رییس شرطه عمروبن حریث را دستـور داد تا آنها را یاری و کمک نماید، فرماندهان با سیصد سوار بطرف خانه طوعه حرکت نمـودند وقـتـی به نزدیکی خـانه طوعه رسیدند مسلم از شیهه اسبان و فریاد سواران دریافـت که به قـصد دستـگـیری او آمـده اند لذا از طوعه تشکر نمود و گفت گرفتاری شما از ناحیه پسرتان است و تا لباس رزم پوشید سواران وارد خانه طوعه شدند، مـسلم با شمشیر به آنها حمله کرد و آنان را از خانه بیرون راند، سواران دوباره حمـله نمـودند و این بار هم مسلم حمله آنها را دفع و آنان را از خانه بیرون کرد و خود هم بیرون آمد و بر سواران حمله کرد و سرها را درو می کرد و چنان شجاعتی از خود نشان داد که در تـاریخ شجاعان بی سابقه بود سپاه پسر زیاد که دریافتند حریف مسلم نیستند به پشت بامها رفتند و مسلم را سنگ باران نمودند و دسته های نی را آتش می زدند و بر سر مـسلم می ریختند مسلم که چنین دید بازوی مردانی را می گرفت و به پشت بام پرت مـی کرد مـحمـد بن اشعـث مـشاهده کرد که نیروهایش تـقـلیل یافـتـه و قـدرت مـقـابله با مسلم را ندارند نزد ابن زیاد رفت و تقاضای نیروی کمکی اعم از سواره و پیاده نمود، ابن زیاد او را ملامت و توبیخ کرد: سبحان الله ترا به سوی یک نفر فرستاده ایم تا او را دستگیر کنی این چنین رخنه به نیرویت وارد شده ابن اشعـث که از این سرزنش ناراحت شده بود گـفـت: خـیال مـی کنی مـرا به جنگ بقالی از بقالهای کوفه یا مردی از مردم عجم فرستاده ای . انمـا بعـثـتـنی الی أسد ضرغـام و سیف حسام فـی کفـّ بطل همام من آل خیر الأنام .
«همـانا مـرا به جنگ شیر بیشه و شمـشیر برنده ای که در دست مـرد شجاع از نسل بهترین مردمان است فرستاده ای .»
ابن زیاد نیروی زیادی برای کمک ابن اشعث فرستاد اما مسلم یک تنه بر دشمن انبوه حمله مـی کرد، ابن اشعث پیش آمد و گفت: جوان چرا خود را به کشتن می دهی تو در امانی ، مسلم به حمله های خود ادامه داد و این رجز را می خواند:
أقسمت لا أقتل الاّ حرّا | ||
و ان رأیت الموت شیئا نکرا | ||
اخاف ان اکذب او اغرّا | ||
او یخلط البارد سخنا مرّا | ||
ردّ شعاع الشّمس فاستقرّا | ||
کلّ امری یوما ملاق شرّا |
۱ ـ «بخـدا قـسم یاد کرده ام که کشته نشوم مگر به آزادگی هر چند مرگ چیز ناپسندی است .»
۲ ـ «مـی تـرسم دروغ بگـویید یا مـرا فـریب دهید یا سردی را با گـرمـی تـلخ بیامیزید.»
۳ ـ «تـا غـروب آفـتـاب در مـقـام خـود مـستـقـرم هر کسی یک روز بدی را ملاقات خواهد کرد.»
مـحمـد بن اشعث گفت: به تو دروغ گفته نمی شود و فریب داده نشوی و این گروه ترا نمی کشند و نمی زنند.
مـسلم خسته شده بود و به دیوار خانه تکیه کرد، پسر اشعث مجددا باو گفت تو در امانی مسلم گفت: آیا در امانم؟
پـسر اشعث گفت: آری ، و تمامی آن گروه هم تأیید کردند جز عبیدالله بن عباس سلمی که خـود را به کناری کشید و گـفـت: لا ناقـة لی فـی هذا و لا جمل .کنایه از این که (در این زمینه من اراده و اختیاری ندارم مسلم فرمود: انّی والله لو لا امانکم ما وضعت یدی فی ایدیکم .
«بخدا سوگند اگر امان شما نبود دستم را در دست شما نمی نهادم .»
مسلم خود را تسلیم کرد و او را به طرف دارالاماره بردند.(۱۰۹)
مسلم بن عقیل جلو دارالاماره
وقـتی مسلم بدرب دارالاماره کوفه رسید تشنگی بر او غلبه کرده بود و جلو درب قصر ظرف آب سردی بود مسلم گفت قدری از این آب به من بدهید.
مـسلم بن عـمـرو باهلی گفت: می بینی چه آب سرد و گوارایی است بخدا قطره ای از آن نخـواهی چـشید، تا حمیم دوزخ را بچشی و او را از نوشیدن آب منع نمود، مسلم گفت: مادر به عـزایت بنشیند تو کیستی؟ باهلی گفت: من آنم که حق را شناخته ام هنگامیکه تو منکر آنی و از امـام و پـیشوای خود اطاعت کرده که تو با امام خود خیانت کردی ، من مسلم بن عمرو باهلی هستم .
مسلم بن عقیل فرمود: مادر در سوک تو بنشیند که چه جفا کار و سنگدلی ای پسر باهله تو سزاوارتری از من به حمیم دوزخ ، در این موقع مسلم تکیه به دیوار داد و نشست ، عمرو بن حریث غلامش را گفت ظرفی آب بیاور و به مسلم بده ، او چنین کرد مسلم ظرف آب را نزدیک دهانش برد و خـون از دهانش در آب ریخـت لذا آنرا نیاشامید و دو مرتبه ظرف آب را پر کردند و هر دفـعـه خـون با آب مـخلوط شد در دفعه سوم دندانهای مسلم در کاسه ریخت دیگـر آب نیاشامید و گفت خدا را سپاس می گویم که اگر از این آب روزی من می بود می آشامیدم .(۱۱۰)
مسلم و ابن زیاد
سپـس وارد کاخ شد و به ابن زیاد سلام نکرد، حرسی یکی از ملازمان ابن زیاد گفت بر امیر سلام کن؟
مسلم فرمود: ساکت باش وای بر تو بخدا قسم او بر من امیر نیست .
و بروایتـی فـرمـود: اگـر قـصد کشتـن مـرا دارد چـه سلامـی و اگـر اراده قتل مرا نداشته باشد بعد از این بسیار بر او سلام خواهم کرد.
ابن زیاد گفت: چه سلام بکنی چه نکنی ترا خواهم کشت .
مسلم گفت: اگر مرا بکشی مهم نیست که بدتر از تو بهتر از مرا کشته است .
ابن زیاد گفت: خدا مرا بکشد اگر ترا به بدترین وضعی که در اسلام سابقه نداشته باشد نکشم .
مـسلم گـفـت: واضح است که تو کاری می کنی که هیچکس نکرده است از تو است کشتن های فجیع و مثله کردنهای زشت و ناروا و خبث طینت و پستی که کسی سزاوارتر از تو در انجام این اعمال ناروا نیست چون مسلم در این گفتار ابن زیاد را به جنایتکاران تاریخ ملحق ساخت برآشفـت و گـفـت: تویی که وحدت مسلمین را درهم شکستی و بر امام زمانت خروج کردی و فتنه بزرگی بوجود آوردی !
مـسلم گـفـت: دروغ گـفـتـی که معاویه و فرزندش یزید شق عصای مسلمین نمودند و تو و پدرت زیاد بن ابیه غلام بنی علاج از قبیله ثقیف باب فتنه را گشودید که منکرات را در بین مـردم ظاهر و آشکار ساختید و معروف را دفن کردید و بدون رضایت مردم فرمانروای آنان شدید، کردار کسری و قیصر را پیش گرفتید ما آمدیم که آنها را امر به معروف و نهی از مـنکر کنیم و ایشان را به کتـاب خـدا و سنت پـیامـبر بخـوانیم و به آن عـمـل کنیم که شایسته آنیم که حکومت از زمان علی علیه السلام از آن ما بوده و شما بر ما ستـم کردید پس شمایید اول کسی که بر امام خروج کردید و شق عصای مسلمین نمودید و بظلم حکومت را غصب کردید و با اهلش با ظلم و عدوان رفتار کردید.
چون در این جملات مسلم بن عقیل به مسئله الحاق اشاره کرد که در آن افتضاح ابن زیاد بود و این مـعـنی بر او گـران آمـد چـاره ای نداشت جز آنکه مـتـوسل به تهمت و افترأ و دشنام گردد لذا به مسلم گفت: مگر تو نبودی که در مدینه شرب خمر می کردی حالا امر بمعروف و نهی از منکر می کنی !
مسلم بر او فریاد زد و گفت: کسی به شرب خمر سزاوار است که انسانهای بیگناه را می کشد و به لهو و لعـب مـی پـردازد و از کار خـود شرمـنده نیست . مـثل اینکه کار خلافی انجام نداده است پسر زیاد جلو آمد و شروع کرد به دشنام دادن نسبت به علی و حسن و حسین و عقیل .
مسلم گفت: تو و پدرت به فحش و دشنام سزاوارترید هر چه می خواهی بکن ای دشمن خدا ابن زیاد دستور داد مسلم را به بام قصر ببرند و گردنش را بزنند و جسدش را به زیر اندازند.(۱۱۱)
وصیت مسلم
مـسلم گـفـت حال که تصمیم به قتل من گرفته ای بگذار به یکی از حاضرین وصیت کنم پسر زیاد گفت به هر کس که می خواهی وصیت کن .
مـسلم به حاضرین در مجلس نظر افکند و عمربن سعد وقاص را صدا زد و گفت بین من و تو قرابتی است که با دیگران نیست زیرا بجز تو قریشی نیافتم و حاجتی دارم که می خـواهم پـنهانی با تـو بگـویم ، عـمـر بن سعد به خاطر خشنودی ابن زیاد از شنیدن تـقاضای مسلم امتناع نمود ابن زیاد گفت: از شنیدن حاجت پسر عمویت دریغ مکن ، عمر سعد برخاست و نزد مسلم رفت مسلم گفت: وصیت من آن است که: اولا قرضی در کوفه دارم حدود هفـتـصد درهم آنرا از طریق فروش شمشیر و زره ام ادا کن و هر چه از دینم اضافه آمد به طوعه بده که به من خدمت کرده است . دوم آنکه جسدم را از ابن زیاد بگیر و دفن کن . سوم آنکه قاصدی بسوی حسین علیه السلام بفرست که به کوفه نیاید زیرا من برایش نامه نوشته بودم که به کوفه بیاید.
عـمـر بن سعـد مـفاد وصیت مسلم را به ابن زیاد بازگو کرد، ابن زیاد گفت: لا یخونک الامین و لکن قد یؤ تمن الخائن .یعنی «امین هرگز خیانت نمی کند لیکن گاهی خائن را امین می شمارند.»
اما مال او به خودش مربوط است و ما منعی نمی کنم آن چنان که دوست دارد انجام بده و در مورد حسین علیه السلام هم اگر او اراده ما نکند ما را با او کاری نیست و اما در مورد جسد مسلم شفاعت ترا نمی پذیرم زیرا او از ما نیست و با ما مخالفت نموده و بر هلاکت مـا کوشا بوده است و به روایت دیگر گفته است: و اما جثّته فانّا لانبالی اذا قـتـلناه مـا صنع بها. «یعنی درباره جسدش پس از کشتن او ما را با آن کاری نیست هر کاری که خواهی بکن .»
شهادت مسلم
آنگـاه مـسلم را ببام قـصر حکومتی بردند و او مشغول استغفار و تسبیح و تقدیس خداوند مـتـعـال بود و بر رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم درود و صلوات می فرستاد و مـی گـفت: اللّهم احکم بیننا و بین قوم غرّونا و خذلونا. «خدایا تو خود بین ما و بین مردمی که ما را فریب دادند و خوار ساختند حکم فرما.»
مـسلم همـچـنان راز و نیاز می کرد و در چنین حالی سرش را از بدن جدا ساختند و شهیدش نمـودند و به دستور ابن زیاد جسد شریفش را در کناسه کوفه بدار آویختند و سرش را برای یزید بن معاویه به شام فرستاد.
مسلم بن عقیل روز سه شنبه هشتم ذیحجه سال ۶۰ هجری (روز ترویه) قیام نمود و در روز چهارشنبه نهم ذیحجه (روز عرفه) بدست بکیر بن حمران احمری شهید گردید.(۱۱۲)
لعنة الله علی القوم الظالمین و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون .